سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان مدیریت به رنگ اناری

امیدوارم سال جدید پر از آرامش و آسایش و موفقیت برای ایرانیان به خصوص دوستان گرامی باشه .

و

دلتنگ دلتنگ میشوم

نمیدانم سر کدام کوچه منتظرت باشم

نمیدانم آیا می آیی ...؟

با طلوع کدامین خورشید ساعتم را تنظیم کنم پس از اولین طلوع خورشید هر جمعه تا آخرین لحظه غروبش منتظرت میمانم....

 

عکس

 

 

هر غروب اینجا برایت شمع روشن میکنم

من لباسی از دعا و نور بر تن میکنم،هر شب از باغ تماشایت

فقط دلواپسی یا کمی رویای نرگس پوش خرمن میکنم

جاده ای تنها و عابری چشم انتظار مثل باران بیصدا در کوچه شیون میکنم

گرچه حتی آسمان هم کهنه و تکراری است، باز صبح جمعه ها میل پریدن میکنم

از کدامین جاده می آیی نمیدانم ولی من تمام جاده ها را غرق سوسن میکنم

ای هنوز »امن یجیب« چشم های خیس

من هر غروب اینجا برایت شمع روشن میکنم....

هایم را نامه ای خواهم کرد و بر بال پروانه ای سبکبال قرار خواهم داد تا آن را به دست تو برساند...

 

و این چنین آغاز خواهم کرد :

او را دوست دارم ای خدای گلها

 

عکس

 

 


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 11:45 عصر توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

حرف هایم را نامه ای خواهم کرد و بر بال پروانه ای سبکبال قرار خواهم داد تا آن را به دست تو برساند...

و این چنین آغاز خواهم کرد :

او را دوست دارم

ای خدای گلهای خاکستری !

چگونه خواهم توانست دوری او را تحمل کنم در حالی که من باشم و او نباشد..

چگونه خواهم توانست هر روز آفتاب را ببینم در حالی که او در کنارم نباشد..

چگونه خواهم توانست بخندم در حالی که او به زندگی در کنار من لبخند نمیزند ..

بدون او شمعدانی ها غمگین هستند و بدون او دیوارهای سفید ؛ رنگ مرگ و سیاهی به خود میگیرند..

بدون او محبت دیگر در باغچه زندگی ام قدم نمیگذارد..

ای خدای جنگل های مه آلود !

بعد او محبت هایش را هیچ آیینه ای به من نشان نخواهد داد..

ای خدای چراغ های خسته و دست های پینه بسته !

تا وقتی که چراغ زندگی ام خاموش نشده و دست هایم یارای نوشتن دارد بر قلب و جان خود و بر روی تک تک گلبرگ های یاس و مریم خواهم نوشت :

 

" دوستت دارم تا ابد ..... "

 

 


نوشته شده در جمعه 90/12/19ساعت 10:45 صبح توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

حرف هایم را نامه ای خواهم کرد و بر بال پروانه ای سبکبال قرار خواهم داد تا آن را به دست تو برساند...

و این چنین آغاز خواهم کرد :

او را دوست دارم

ای خدای گلهای خاکستری !

چگونه خواهم توانست دوری او را تحمل کنم در حالی که من باشم و او نباشد..

چگونه خواهم توانست هر روز آفتاب را ببینم در حالی که او در کنارم نباشد..

چگونه خواهم توانست بخندم در حالی که او به زندگی در کنار من لبخند نمیزند ..

بدون او شمعدانی ها غمگین هستند و بدون او دیوارهای سفید ؛ رنگ مرگ و سیاهی به خود میگیرند..

بدون او محبت دیگر در باغچه زندگی ام قدم نمیگذارد..

ای خدای جنگل های مه آلود !

بعد او محبت هایش را هیچ آیینه ای به من نشان نخواهد داد..

ای خدای چراغ های خسته و دست های پینه بسته !

تا وقتی که چراغ زندگی ام خاموش نشده و دست هایم یارای نوشتن دارد بر قلب و جان خود و بر روی تک تک گلبرگ های یاس و مریم خواهم نوشت :

 

" دوستت دارم تا ابد ..... "

 

 


نوشته شده در جمعه 90/12/19ساعت 10:44 صبح توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

بنام او که هستی از وجود او سرچشمه میگیرد ...

 

... دوست دارم در خلوت ترین نقطه ماه بنشینم و حرف دلم را برای تو بنویسم

دلم نمی خواهد هیچ کس حرفایم را بشنود ...

من تو را در همه ای کاش هایم میبینم، تو را در همه دلواپسی ها و دلشوره هایم در اشک ها و حسرت های زندگی ام میبینم...

من همه درها را به امید آمدن تو باز میکنم و همه دفترچه هایم را به امید خواندن نام تو ورق میزنم ؛

من در ترنم هر نغمه و آهنگی تو را میجویم ،

کاش حرف های ساکتم را می شنیدی حرف هایی را که در دلم زندگی میکنند حرف هایی که هیچ وقت نتوانستم به زبان بیاورم ...

میخواستم برایت آسمانی بسازم و خورشیدی که هیچ گاه غروب نکند...

آری عزیزم پرنده ای هستم که پرپر شدن در راه تو را آسان ترین راه یافتم....


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 4:23 عصر توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبلیی آن آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی چرا شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا، تا کی؟، برای چه؟

 عکس

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید

وبعد از رفتنت یک قلب درییایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشکی

که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت تمام بالهایش

غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهم رفت

کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد و کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

ومن با انکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد !

ببین ککه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بی پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس کوچک یک ابر نمیدانم چرا؟

شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 11:29 صبح توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

Design By : 3sotDownload.com