سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان مدیریت به رنگ اناری

به تو عادت کرده بودم ای به من نزدیک تر از من ای حضورم از تو تازه ای نگاهم از تو روشن به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم مثل عاشقی به غربت مثل مجروحی به مرهم لحظه در لحظه عذابه لحظه های من بی تو تجربه کردن مرگه زندگی کردن بی تو من که در گریزم از من به تو عادت کرده بودم از سکوت و گریه شب به تو حجرت کرده بودم با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم خونه لبریز سکوته خونه از خاطره خالی من پر از میل زوالم عشق من تو در چه حالی...


نوشته شده در جمعه 91/10/1ساعت 11:15 عصر توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

آپلود عکس

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/20ساعت 12:50 صبح توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی
پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا....
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود..
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر
کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته
دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه
آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار چمع شد و برای
پیرزن فرستادند.همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست
رسیدکه روی آن نوشته شده بود:نامه ای به خداهمه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند .
مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای
دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته
چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند....؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/19ساعت 12:20 صبح توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

شب بود و چراغ ها خاموش من و ستاره ها بیدار بودیم

پرده های اتاق را کنار زدم و عبور پرستوهای مهاجر را دیدم

کاش میتوانستم هر شب برای ماهی های دریاچه قصه عشق را بگویم

کاش میتوانستم تمام شادی ها را در شیشه ای بلورین جمع کنم و برایت هدیه دهم

کاش بتوانم تنهای تنها در تاریکی شب های زمستانی از کوچه آرزوهایم بگذرم و در نقطه آرامی به تو برسم

کاش همه انسانها خاموش میشدند و فقط صدا و نغمه های بهاریت را میشنیدم

کاش همه جا تاریک میشد و خورشید فقط به اندازه لطافت گلهای نسترن به آن نقطه که تو هستی میتابید

کاش فقط ماه رد پای تو را در کوچه ها به من نشان میداد

کاش میشد تنها ؛ احساس نیلوفریت با من سخن میگفت

کاش میتوانستی بوی سرزمین رویایم را برایم بیاوری

ومن با تمام وجودم ؛ با تمام ذهن و قلبم ؛ با همه روشنایی ها و تاریکی هایم میگویم:

دوستت دارم ....


نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 4:55 عصر توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

بی تو ای صاحب زمان بی قرارم هر زمان...

Picture

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/4ساعت 8:40 عصر توسط ابوالفضل کماری نظرات () |

   1   2      >
Design By : 3sotDownload.com